(◕‿◕✿)دختری با حرفهای قشنگ(✿◠‿◠)

(◕‿◕✿)دختری با حرفهای قشنگ(✿◠‿◠)

◊ بـِسْمِ اللهِ الرَحْمـטּ الرَحـِیمـْ ◊

وَإِن یَڪَادُ الَّذِینَ ڪَفَرُوا لَیُزْلِقُونَڪَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّڪْر

وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا

هُوَ إِلَّا ذِڪْرٌ لِّلْعَالَمِین

____●
______●___________████____████
_______●_________██████_██████
________●________█████████████
__________●_______███████████
_████____████____████████
██████_██████_____█████
█████████████_______██
_███████████_________█
___████████__●_______●
______█████____●______●
________██_______●_____●
__________█________●____●
دخترانی را می شناسم که توی خانه
صورتی می پوشند
لاک قرمز می زنند
ناز می کنند
عروسک دارند
لوس می شوند گــآهی
و لبخنـــد می زنند

اینهایی که می شناسم هم دخترند
ولی
به دخترانه هایشان چوب حراج نزدند

یاد گرفته اند “همه” لایق دخترانه ها نیستند
اینهــا هم دختـرند
ولی درجامعه
جلوی چشم نامحرمان
چــادر می پوشند
و نمک حیــا دارند
هنوز هم “بانمـک ها” پرطرفــــــــــدارترند
(:
____●
______●___________████____████
_______●_________██████_██████
________●________█████████████
__________●_______███████████
_████____████____████████
██████_██████_____█████
█████████████_______██
_███████████_________█
___████████__●_______●
______█████____●______●
________██_______●_____●
__________█________●____●

نویسندگان
پیوندهای روزانه
۲۹
بهمن ۹۷

نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.رفتم
سراغش...
دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم....
چشمتان روز بد نبیند، با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:”تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند.”گفتم :”راستش به پدرم سلام می کنم. “پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:”چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟”اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:”هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!”پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:”بشکنه این دست که نمک ندارد…”مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.


موافقین ۸ مخالفین ۰ ۹۷/۱۱/۲۹
Bano Farmand